چهارشنبه 05 اردیبهشت 1403 - Wednesday 24 April 2024

اخبار داغ

روایت دوبرادر در اسارت/ آزادی دو پرستو بدون استقبال

روایت دوبرادر در اسارت/ آزادی دو پرستو بدون استقبال

شوق شنیدن داستان اسارت دو برادر و دیدارشان در اردوگاه موصل رهایم نمی کند. می خواهم زودتر بشنوم چه بر سرشان گذشته، چه دیده اند در غربت و اسارت؟! چطور همدیگر را پیدا کرده اند؟! در نبودشان چه بر سر خانواده آمده ؟! چطور آزاد شدند و حالا چه می کنند؟! ذهن کنجکاوم سوال می شکفد و من گم می کنم به وقتش، کدام را بپرسم…

 ۲۶ مرداد سال ۶۹، ۱۰ سال پس از آغاز جنگ، هنوز در همان حال و هوای دفاع مقدس و همان شور انقلابی بودیم که نور امید و جوشش شوری دیگر بر پیکر زخم خورده ایران اسلامی دمیده شد. خبر مثل بمب ترکید. یادگاران جنگ، نور چشمان جامعه، اسرای ۸ سال دفاع مقدس آزاد می شوند. چه دیدیم و شنیدیم از آن روزها که هنوز انگار هیچ ندیده ایم و نشنیده ایم!

شوق شنیدن داستان اسارت دو برادر و دیدارشان در اردوگاه موصل رهایم نمی کند. می خواهم زودتر بشنوم چه بر سرشان گذشته، چه دیده اند در غربت و اسارت؟! چطور همدیگر را پیدا کرده اند؟! در نبودشان چه بر سر خانواده آمده ؟! چطور آزاد شدند و حالا چه می کنند؟! ذهن کنجکاوم سوال می شکفد و من گم می کنم به وقتش، کدام را بپرسم…

در حسینیه ای در کوی کارمندان کرج، واحد ی از یک منزل مسکونی، با او قرار مصاحبه داشتم. مردی میانسال با جثه ای کوچک، چهره ای متبسم و لحنی گرم به استقبالمان آمد. خودش بود، مهدی کرباسی زاده، مردی با جثه ای کوچک اما جسارت و شجاعتی به وسعت جزایر مجنون و همه روزهای دفاع مقدس. صبری به قدر ۶ سال اسارت و همتی به بلندای سرافرازی ایران. در سال ۴۵ در اهواز به دنیا آمد، در ۱۴-۱۵ سالگی با جنگ عجین شد و در ۱۷ سالگی به اسارت بعثی ها درآمد.

دلم میخواست برادرش محمد و همسفره اسارتش را با او در یک قاب مقابلم ببینم، اما بیماری او پس ازسفر کربلا، این فرصت را از من گرفت. هر جمله که می گوید انگار داستانی در دلش نهفته که همه را میخواهم بشنوم… لبخند از صورتش محو نمی شود و گاهی هم به اشتیاق من برای شنیدن می خندد و شاید هم به سختی لحظاتی که بر او گذشته و در کلام، جمله و شاید درک من نمی گنجد! هر لحظه اش یک کتاب میخواهد…

کودکی و جنگ‌

در اهواز به دنیا آمدم و زمان جنگ هم آنجا بودیم. ۴ برادر و دو خواهردارم که سه تایشان بزرگتر از من هستند. در اوج جنگ در سال ۵۹ که خوزستان زیر بمباران بعثی ها بود و از طرفی ستون پنجم دشمن حتی از اهواز به سایر شهر ها و خود اهواز موشک شلیک میشد. اهواز تقریبا خالی شده و همه رفته بودند. اما ما ماندیم و پدر و مادر اعتقاد داشتند باید همینجا بمانیم و دفاع کنیم. ما مدرسه برو بودیم اما آن سال هیچکدام درس نخواندیم. اوایل ۵۹ پسرها با پدرپشت جبهه و در تدارکات خدمت می کردند و مادر و دوخواهرم هم در مسجدو پایگاه ها در شستن پتو ها و دوختن ملافه و تهیه آذوقه برای جبهه فعالیت می کردند.

سال ۶۰ با شکل گیری بسیج و سپاه وارد بسیج شدیم و برادرم محمد که دوسال از من بزرگتر است زودتر از من به عملیات وارد شد.

اولین موشکی که به اهواز شلیک شد به حیاط همسایه با فاصله یک متر از خانه ما خورد. ما به صورت خانوادگی با گروه دکتر چمران همکاری می کردیم و آن شب حدود ۱۵ نفر از عوامل گروه دکتر چمران منزل ما میهمان بودند. اخرهای شب خبر رسید که عوامل جنگی برای تدارک عملیاتی باید بروند. نصفشان رفتند وبرای بقیه توی پذیرایی جا پهن کردیم و خوابیدیم. ساعت یک نصفه شب موشک به حیاط همسایه خورد وخانه همسایه وبخش جلوی خانه ما تخریب شد. از شدت انفجار پیکان پدر از روی سقف رد شده و سمت دیگر حیاط پرتاب شده بود و یکی از فرش های پذیرایی که کسی روی آن نبود از جلوی سقف آویزان شده بود، اما خوشبختانه به هیچکدام از ۱۶ نفری که در داخل خانه بودیم آسیب نرسید.

اما بازهم در اهواز ماندیم و رفتیم خانه پدربزرگ در کنار هتل نادری. هتل نادری هم آنوقت ها به محل تجمع همه مجروحان و کشته های جنگ تبدیل شده بود که از آنجا شهدا جدا می شدند و مجروحان با توجه به شدت مجروحیت به بیمارستان اهواز یا شهرهای دیگر اعزام می شدند.

پدر برای تدارکات به گروه دکتر چمران کمک می کرد. خواهرهایم در سپاه فعالیت داشتند و در بیمارستان مجروحان جنگی کمک می کردند. خواهر بزرگترم در سپاه مربی آموزش نظامی شد و در حین آموزش هم از ناحیه چشم مجروح شد و همه مشغول خدمت بودند.

مادر 

می‌خواستم از نظر مادرش در باره جبهه رفتن بچه ۱۵ ساله اش بپرسم. از من پیشی گرفت و من جا ماندم. مادر است دیگر..

آن وقت ها برادرم محمد در جبهه بود. بعد از یکی از عملیات ها آمبولانس ها پشت سر هم می آمدند و کشته ها و مجروحان را وارد هتل می کردند؛ یکی سر نداشت و آن یکی نصف بدن و یکی دیگر آرپیجی عمل نکرده در شکمش جا مانده بود. یادم نمی رود من و مادر جلوی در خانه این صحنه ها را نگاه می کردیم و مادر گریه می کرد و با همان چادر نماز روی سرش اشک هایش را پاک می کرد. یک هو با مشت محکم زد پشت شانه ام وبا عصبانیت گفت:

 تو چرا اینجا وایسادی ؟ مگه تو مرد نیستی ؟ چرا تو خونه موندی؟ تو مگه کمتر از اینهایی؟ پاشو برو جبهه …

من هم از طریق بسیج وارد جبهه شدم.

نحوه اسارت

جبهه های ایران به دو قسمت جبهه غرب و جنوب تقسیم می شد که زیر نظر قرارگاه نجف و کربلا بود. ما قرارگاه کربلا بودیم که شناسایی خطوط مرزی جبهه جنوب را زیر نظر سردار شهید علی هاشمی برعهده داشت و هرشب یا یک شب درمیان وظیفه داشتیم نحوه استقرار و چینش سنگرها توان نظامی و غیره را بررسی و شناسایی کنیم.

در ششم بهمن سال ۶۳ در آخرین شناسایی قبل از عملیات بدر ، با توجه به آبی بودن منطقه با بلم نفوذ می کردیم که بر اثر حادثه ساعت یک نیمه شب بلم ما آسیب دید و غرق شد. پس از کمتر از یک ساعت از تیم ۳ نفره، دو نفر به دلیل سرمای هوا و سردی آب در زمستان شهید شدند و من ماندم.‌ بارها در ذهنم مرور می‌کنم؛

 گر نگهدار من آن است که من می‌دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد

 در آن سرمای شدید آب که نسیمی هم به آن می وزید؛ در حالیکه کمتر از ۴۰ متر با عراقی ها و بیشتر از ۶ کیلومتر با بچه های خودمان فاصله داشتم، خودم را با کندن پوشش گیاهان و جمع کردن آن زیر شکم، روی آب شناور نگه داشتم. به خاطر تقلا برای بیرون آوردن بلم، تجهیزات ازما دور شده بود. دندانهایم از شدت سرما به هم میخورد و انگشتانم سر شده بود و توان بازکردن دکمه های لباسم را نداشتم. هوا که روشن شد با هر سختی بود لباس را از تنم درآوردم و میخواستم لباس غواصی به تن کنم که به خاطر خاصیت کشسانی آن نمی تونستم، اما یک دستم را توی لباس کردم و دست دیگرم در عقب توی لباس گیر کرد. اما لباس همین شکلی هم مرا روی آب نگه میداشت. به سمت منطقه خودی شروع به شنا کردم.

قایق های گشت عراقی به خاطر سر و صدای شب گذشته از اول صبح در منطقه شروع به گشت زنی کردند که یکی از آنها مرا پیدا کرد و اسیر شدم.

منزل به منزل بازجویی

با توجه به اینکه این منطقه شاهراه اصلی عبور بچه ها در عملیات بود، اصلا به اسارت فکر نمی کردم. حتی دوپیکر دو همرزم شهیدم که در مجنون جا مانده بود هم انقدرها نگرانم نمی کرد. قرار بود چند لشگر از این معبر عبور کند و اگر لو می رفت بچه ها قلع و قمع می شدند. همه فکرم این بود اگر اسیر شدم چه بگویم که عملیات لو نرود؟

در چند روز قبل، شب‌ها می رفتیم شناسایی و روزها نقشه مواضع عراقی ها را روی کاغذ پیاده می کردیم وچندساعت بیشتر نمیخوابیدیم. به شدت نیاز به خواب داشتم.

وقتی مرا اسیر کردند و به قایق رسیدیم از شدت خواب بیهوش شدم. نفهمیدم چه شد تا به منزل اول بازجویی رسیدیم.

 لوازم شناسایی را پیدا کرده و فهمیده بودند که عضو تیم شناسایی هستم. اما ما آموزش هایی دیده بودیم که چطور اطلاعات سوخته ای را به آنها بدهیم که هم به ما شک نکنند و هم گمراهشان کنیم. با توجه به تحرکات منطقه آنها هم احتمال عملیات را می دادند.

در مقر سپاه ۳ عراق اتاق مخصوص اعتراف گیری و اتاق شکنجه با یک افسر استخبارات منتظرم بود. ۳ روز آنجا بودم. فکر نمی کردم زنده ام بگذارند، اما تنها شانس من جثه بسیار کوچکم بود که به دادم رسید. ۱۷ سالم بود و به اندازه بچه ۱۴-۱۵ ساله به نظر می آمدم و به آنها گفتم من فقط یک پارو زنم. اما در منزل سوم کار راحت نبود . از هیچ شکنجه ای از سوزاندن بدن تا کتک و غیره دریغ نکردند، حتی برای ترساندنم مرا پای جوخه اعدام بردند.

وجوه اسارت؛ سختی و حلاوت

اسارت دو وجهه داشت؛ غربت دوری و بی خبری از آینده، شکنجه و غیره سختیهای آن بود و وجهه دیگر حلاوت خاصی داشت؛ چون خیلی چیزها را نمی توان تعریف و یا حتی درک کرد، فقط آنجا می شود دید؛ جلوه های عجیبی از فداکاری و ایثار که برخی مراتب آن را حتی نمی توان در جبهه های جنگ هم دید.

 در یکی از درگیری های اسرای ایرانی با نیروهای بعثی، بعثی ها ۱۰ روز درب آسایشگاه ها را بستند. هیچکدام از بچه ها بیرون نرفتند این در حالی بود که آشپزخانه و حتی سرویس های بهداشتی بیرون از آسایشگاه بود و در طول این مدت هیچ آب و غذایی وارد نشد و کسی هم اجازه خروج نداشت. انبار و یا یخچالی هم نبود که ذخیره غذایی داشته باشیم و برای روز مبادا استفاده کنیم در روزهای عادی دو وعده غذایی صبحانه و ناهار داشتیم و ازشام خبری نبود وعده صبحانه یک آشی به اسم شُربه بود و ناهار هم ۷ قاشق برنج با چند قاشق خورشت که گاهی از همین اندازه برای شام بچه ها کنار می گذاشتیم. دو ظرف آب به نام حبانه تنها آب ذخیره در آسایشگاه بود که بیشتر از ۷ روز بچه ها در اعتصاب اجباری ماندند آب به صورت قاشق غذاخوری و خمیر نان جیره بندی شد و بچه ها از سهمیه جیره بندی خود هم میگذشتند.

در هر سالن آسایشگاه ۱۵۰ نفر بود که به عرض۳ وجب جا برای یک نفر بود و فقط یک مسیر عبور در وسط باقی میماند. بعد از اینکه اعتصاب شکسته شد و درها را باز کردند بازهم ارزاق خشک به اشپزخانه ندادند که غذایی طبخ شود و بچه ها از گرسنگی به ریشه گیاهان داخل باغچه حیاط پناه آوردند.

‌اردوگاه ما در لیست صلیب سرخ بود و سختی‌هایی که ما کشیدیم در مقابل سختی و زجر اسرای مفقودی که در لیست صلیب سرخ نبودند، هیچ بود؛ چون هر طور دلشان میخواست با آنها رفتار می‌کردند.‌

اسارت برادر 

اخوی در زمان عملیات خیبر، عملیاتی که ایرانی ها برای اولین بار وارد خاک عراق شدند، در اسفند ۶۲ و یکسال قبل از من اسیر شده بود. ۵۴ حلقه چاه نفت عراق و در جزایر مجنون بود در این عملیات به دست ایران افتاد که بار سیاسی این شکست برای عراقی ها بسیار سنگین بود. دستور هم حفظ این منطقه بود که ۱۴ کیلومتر با خاک ایران فاصله داشت و بچه ها بدون نیروی جدید و مهمات آن را حفظ کردند. در نتیجه عراقی ها روی اسرای عملیات خیبر فشار زیادی وارد کردند.

من در اردوگاه موصل بزرگه بودم و اردوگاه برادرم محمد، موصل ۲ بود و ۵۰۰ متر با ما فاصله داشت؛ در حالیکه صلیب سرخ هر ۴۵ روز از اردوگاه ما بازدید می کرد، اما تا یکسال اجازه نداشت به این اردوگاه وارد شود و خیبری ها تا یکسال مفقودالاثر بودند. در این یکسال تحت فشار شکنجه و کمبود مایحتاج قرار داشتند.

صلیبی ها که آمدند،هویت دار شدیم. گفتم برادرم از سال پیش مفقود الاثر شده و از او خبر ی نداریم. می خواهم بدانم زنده هست یا نه؟ یک هفته پس از ثبت نام من و پس از یکسال از اسارت برادرم بعثی ها به صلیب اجازه می دهند که وارد اردوگاه آنها شوندو خیبری ها هم ثبت نام شدند صلیب به من خبر داد و گفتند برادرت تقاضا کرده که تو را هم به اردوگاه آنها بفرستند.

دیدار دو برادر در موصل بزرگ

من هم دل توی دلم نبود حکایت لحظه دیدار را بشنوم.

کرباسی زاده اما با همان لحن آرام و لبخند محو نشدنی اش ادامه داد:

۴ یا ۶ ماه بعد یک روز سوت زدند و ۱۷۰۰ اسیر دور تا دور در کریدور اردوگاه نشستند. با بلند گو صدایم زدند که مهدی کرباسی بیا دم در. ۳۰-۴۰ متر مانده که برسم، در باز شد و اخوی را از لای در دیدم. از همان دور صدا کردند این برادرت است؟ گفتم بله. خیلی اشتیاق داشتیم که همدیگر را بغل کنیم. اما یک لحظه به ذهنم رسید اگر جلوی چشم این همه اسیر که سال هاست از خانواده دورند، برادرم را بغل کنم چه بر سرشان می آید با دست به او اشاره کردم. به هم نردیک شدیم و بدون هیچ عکس العملی دستش را گرفتم و باهم رفتیم و این برای همه بچه ها عجیب بود!

تا پایان اسارت هم با هم بودیم.

آزادی بدون استقبال

قصه آزادی این دو برادر هم شنیدنی است. کرباسی زاده می گوید و من انگار یک فیلم سینمایی دفاع مقدس با همان صحنه ها از جلوی چشمم رد می شود و این بیت فرخی یزدی از نظرم می گذرد که:

به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد 

مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد

ما ساکن اهواز بودیم اما به خاطر مشکلات روحی و عصبی پدر و مادر، دکتر گفته بود که باید در آب هوای خوب ساکن شوند و چند ماه قبل از آزادی ما به کرج نقل مکان کردند. ۳ ماه قبل از آزادی ما یک نامه از خانواده به ما رسید به آدرس کرج ۴۵متری. وقتی آزادی در پادگان الله اکبر غرب کشور، به خانواده ها اعلام کردند که هر کس به منطقه ای که از آن اعزام شده، بر می گردد. بنابراین خانواده منتظر بودند که به اهواز برویم و عده ای هر روز به فرودگاه اهواز برای استقبالمان می رفتند.

ما در پادگان الله اکبر گفتیم آخرین نامه ما از کرج بوده و ما را با یک مینی بوس به سپاه کرج فرستادند. حدود ساعت ۳,۴بعدازظهررسیدیم. همه خانواده ها آمده بودند، ما نگاه می‌کردیم دلمان قنج می‌رفت، پدر مادرها تک تک می‌آمدند بچه ها را در آغوش میگرفتند؛ ولوله ای بود. ما نشسته بودیم با خودمان می‌گفتیم چرا هیچکس به استقبال ما نمیاد؟!

 همه مینی بوس تخلیه شد ما دوتا برادر نشسته بودیم. فرمانده چندبار آمد و گفت: پس خانواده این دونفر کجا هستند چرا به آنها خبر ندادید؟!

یک شب خاطره انگیز

تا غروب نشستیم داخل ماشین. بالاخره فرمانده سپاه یکی از بچه ها را صدا زد و گفت: بیا این دو نفر را سوار کن برو شهرو دور بزن تا خانواده شونو پیدا کنی، کرج ۳تا ۴۵متری داره همه رو بگرد تا پیداشون کنی.

رفتیم ۴۵متری کاج هوا تاریک شده بود خیابان های اطراف را گشتیم، آمدیم سمت ۴۵متری گلشهر، همه کوچه ها را گشتیم. آمدیم در ۴۵متری که الان ساکن هستیم آنوقت ها زیاد معروف نبود، دو تا پسر جوان ۱۵,۱۶ساله با دوچرخه بودند راننده پرسید شما در این محل کسی را میشناسید که دو تا آزاده داشته باشد؟ گفتند بله هفته پیش دعای ندبه آنجا بودیم.

 ما را راهنمایی کردند و رفتیم. آقایی که با ما بود، زنگ خانه را زد؛ پدر آمد و در را باز کرد. گفت آقا شما دو فرزند اسیر دارید؟ پدر گفت: بله، به ما اشاره کرد که اینها نیستند؟

خانواده منتظر آمدنمان از اهواز بودند و شوک شدند. پدرم خشکش زده بود، همدیگرو بغل کردیم؛ مادر، مادر بزرگ و عمه در ایوان خانه نماز میخواندند. تا رفتیم داخل حیاط عمه و مادر بزرگ با دیدن ما از حال رفتند.

با آنکه تازه در آن محل ساکن شده بودیم، طولی نکشید که هم محلی ها متوجه آمدنمان شدند. ساعت حدود ۱۰شب بود و به سرعت کوچه را چراغانی کردند. ۱۰۰نفری هم جمع شدند و با حلقه‌های گل و شعار الله اکبرما را روی دست گرفتند و در خیابان چرخاندند و شب خاطره انگیزی را برایمان رقم زدند.

حرف آخر 

 از او می خواهم انتظارش را از مسوولین و مردم بگوید؛

ما در مقابل دین و مملکت وظیفه مان را انجام دادیم و توقعی برای خودمان نداریم. ولی انتظار این است که بقیه این مسیر را رها نکنند. مهم صبر و استقامت در مسیر است؛ همه سواربر یک کشتی هستیم و وقتی آسیب می بینیم که نفاق پیدا شود؛ توقع ما از مسوولان اتحاد و درد اسلام و ملت ایران را داشتن است. باید جایگاه اسلام که امام حسین (ع) و یارانش فدای حفظ آن شدند، را درک کنیم و پای آن بمانیم. ایثارگران وقتی اذیت میشوند که ببینند آرمان های انقلاب در حال نابودی است.

انتظار از مردم 

در حوزه ایثار و دفاع مقدس و فرهنگ ایثار و دفاع کتاب های خوبی نوشته شده است. تقاضای من از مردم این است که وصیت نامه شهدا را مطالعه کنند، نکات بسیار ارزنده ای برای خواندن هست. تقاضای من از دانشجویان این است یک بخشی از مقالات تحقیقاتی را به سمت بررسی وصیت نامه شهد ببرند. متاسفانه بر روی وصیت نامه های شهدا و خاطرات آزادگان به صورت علمی تحقیقاتی کار نشد.

همه دنیا چشم بر روی تفکر جوانان ما دارند. زمان اسارت یکی از صلیب سرخی ها می‌گفت: همه ما وظیفه داریم که بر روی زندگی و تفکرشما تحقیق کنیم و ببینیم اعتقادات شما چگونه است و گزارش آن را ارائه دهیم.‌

می گفتند تقریبا در تمام زندان ها و اسارت‌گاه‌های دنیا، بهترین اسیرهای جنگی که خیلی هم آرمانگرا بودند یکی دو سال دوام می آورند و آرمان‌هایشان را فراموش کرده، درگیر خودکشی ،دیگر کشی، دچار مشکلات روحی و روانی شدید میشوند. اما عجیب است که شما هر سال محکم‌تر میشوید و اولین چیزی که میخواهید، کتاب و لوازم ورزشی‌ است و آخرین سوال و درخواست در مورد آزادیست.

باید قدر اسلام و انقلاب را بدانیم و همه با هم برای حفظ ارزش های انقلاب و خدمت به مردم تلاش کنیم.

این روزها

مهدی کرباسی زاده حالا دانشجوی دکترای مدیریت و همسرش دکترای علوم قرآنی و سخنران است. دو فرزند دارد که یکی دانشجوی پزشکی و دیگری کنکوری است. این روزها او با همرزمانش در همین حسینیه دور هم جمع می‌شوند و خاطراتشان را زنده می‌کنند.

انتهای پیام/ج

مطالب مرتبط

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *