امروز وقتی دوستانم شاد و خوش بودند
با اشک از مدرسه بیرون آمدم بابا
بابا … به مادر قول اگر هرگز نمی دادم
قید کلاس و بچّه ها را می زدم بابا
*
آخر نمی دانی چه شد ! خانم مرا امروز
زنگ ریاضی موقع تمرین صدایم کرد
وقتی که رفتم پای تخته ناگهان ” سارا “
خندید و بعد از آن نگاهی هم به پایم کرد
*
زینب به من خندید و با معصومه چیزی گفت
معصومه گفت : از کفشهایت خنده می بارد
من سعی کردم اشکهایم را نگه دارم
زینب ولی هر روز در من غصّه می کارد
*
خانم معلّم زنگ ورزش گفت : « آذر جان »
این کفش ها دیگر برای تو مناسب نیست
فردا برو بک جفت کفش نو بخر حتماً
بابا … تو ناراحت نشو … اوضاع من عالیست
*
از کفش هایم راضی ام قصدم شکایت نیست
امّا چرا « کفشم دهانش را نمی بندد ؟! »
بابا خودم می دانم از جیبت ولی بابا
اصلاً چرا ” سارا ” به من هر روز می خندد ؟؟؟!!!؟؟؟…
*
نان و پنیرم خوب بود و خوشمزه امّا
احساس کردم “ عاطفه ” نان خالی آورده
بابا من و او مثل هم هستیم میدانی ؟
او هم دو سالی هست گویا مادرش مُرده
*
دیشب دوباره خواب دیدم مادرم اینجاست
هر وقت دلگیرم به تو چیزی نمی گویم
هر شب پتو را می کشم روی سرم … آنگاه
آرام با اشکم ، دلم را خوب می شویم
*
بابا … من و مادر چرا از هم جدا ماندیم
اصلاً بگو مادر چرا از جمعمان کم شد ؟
من قول دادم درسهایم را بخوانم خوب
امسال « شاگرد اوّل مدرسه » خواهم شد.
سراینده : محمد حسین ملکیان ( فراز )
… و ما برآنیم که :
به یُمن الطاف شما مردم مهر انگیز در خزانی ترین فصل سال مهربانی را پاس داشته در آغازین روز آن ، غبار خجلت و تحقیر از تارک فرزندان
نازک دل مام میهن زدوده ؛ موجبات انبساط خاطرشان را در تلازم با دیگر هم قطاران آن عزیزان « جان » فراهم نماییم.